جلوی ایوان بند پوتینهایش را بست و دست و پای
مادرم را بوسید و سپس گفت حلالم کنید .
مادر گفت :
" بمان، دو روز دیگه قرار است پدر شوی .. "
حبیب الله گفت :
" وضع کردستان ناجور است صدام و
گروهکها خیلی بر مردم ظلم میکنند باید بروم "
و رفت .
وقت رفتن گفت :
" فرزندم دختر است اسمش را هم میگذاریم محدثه .. "
در آخرین تماس تلفنی اش هم گفت :
" من دیگر برنمیگردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازه ام
بگذارید بر روی تابوتم . مطمئناً من و دخترم هرگز
یکدیگر را نخواهیم دید .. "
دقیقاً همان شد که میگفت ..
نوزاد روی تابوت و
همدیگر را ندیدن فرزند و پدر
دلنوشت :
هیچ میدانی چرا بی حـاصــلیــم
چون که از "یاد شهیدان
غـافــلیــــم
عشق یعنی حرمت یک استخوان
یادگار از قامت یک نوجوان
آنکه با خون شریفش رسم کرد
بر زمین! جغرافیای آسمان..